محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 8 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

واكسن

عزيزم ، دخترم . منو ببخش كه نتونستم بيام دنبالت و ببرمت بهداشت براي زدن واكسنت . مجبور شدم به زن داييت زنگ بزنم و ازش بخوام كه شما رو ببره بهداشت . تمام فكر و ذهنم پيش شما بود كه وقتي روي تخت ميزارنت براي زدن واكسن ، چيكار مي كني . چه دردي رو بايد تحمل كني و چه اشك هايي بايد از چشمهاي قشنگ بريزه . عزيز مامان تحمل اين درد براي مادر سخته ، اما زدن اين واكسن به تنت رو امن نگه ميداره . ظهر كه اومدم خونه ، راه مي رفتي اما لنگ لنگ زنان . انگار ميترسيدي پاتو بزاري روي زمين و پاتو يه خورده كج مي كردي . گلم ظهر هر كاري كردم كه بخوابي . اين همه خودتو تكون مي دادي كه از درد پا خوابت نميبرد . خيلي تشنت بود و آب ميخواستي و اصلا نمي تونستي ب...
17 مهر 1392

16/7/92 مصادف با يك و سال نيمي دختري

به نام خدایی که خیلی مهربونه ... و ما زمینی ها رو لایق داشتن فرشته هایی مثل " مليكا" میدونه ! گفتم که احساس میکنم دست زدن به تو وضو میخواد ... هنوز هم معتقدم که دست زدن به تو وضو میخواد ! چون تو و همه ی بچه ها تنها موجودات پاک و بی آلایش این دنیا هستین ! الان یه صبح قشنگ پاييزيه  ... یه حس شادی زیادی زیر پوستمه ! چون امروز روز یادآور اون روزاي خیلی قشنگه ... یک سال و نيم پیش همین موقع خدا دختر قشنگی رو به ما بخشید که هر لحظه ی سالی که گذشت رو برای ما و به خصوص مامان و باباش ، شیرین و دوست داشتنی کرد !  مليكاجان دلم یک ساله و نيم شدی فرشته کوچولوی معصومم   &hearts...
16 مهر 1392

دانش آموزی به نام محراب

عزیزکم باورم نمیشه که این همه بزرگ شدی .... ساعت شش و نیم صبح از اون خواب قشنگ و شیرینت بیدار بشی ،اونم توی این هوای سرد . باید لباس فرمت رو بپوشی، کیفت رو دوشت کنی . بری مدرسه بزرگ شدی آره . چقدر زود گذشت . باورم برام خیلی سخته . چون عروسی خاله سمیه سی و یکم شهریور بود و شما تا ساعت یک شب بیدار بودی . صبحش هر کاری که کردم که بری مدرسه بیدار نشدی و میشه گفت خیلی گریه کردی . بابایی و مادرجون و بقیه گفتن بهتره امروز نبریش مدرسه . اگه با زور ببرینش ممکنه دیگه از مدرسه بدش بیاد . من سعی کردم حداقل ساعتای ١٠ یا ١١ شما رو ببرم تا جشن ، تزئینات و دروازه قرآنی که بچه ها از زیرش رد میشن رو ببینی . اما تا ساعت یک ظهر خواب بودی . خلاصه ص...
15 مهر 1392

حاملگی مامانی

روز یازدهم شهریور بود که متوجه شدم حامله هستم . یه جورایی خوشحال بودم و یه جورایی ناراحت به خاطر ملیکای گلم که هنوز خیلی خیلی کوچیکه و نیاز به مراقبت داره . اما خوب کاری که شده بود . توکل به خدا ... منم که بدجوری بد ویار هستم در عوض اینکه وزن اضافه کنم وزنم کم میشه . حوصله اصلا ندارم . نفسم خیلی خیلی تنگ میشه و نمی تونم چیزی بخورم . برای همین تصمیم گرفتم که دیگه به ملیکا شیر ندم . خلاصه ٢٥ شهریور بود که تصمیم جدی گرفتم و تا آخر هفته فقط شبها شیر می خوردی عزیز مامان . از هفته جدید مادرجون گفت دیگه بهت شیر ندم و و تا وسطای هفته تا صبح ما رو بیدار داشتی و منم که حالم خوب نبود خیلی برام سخت بود که بغلت کنم و یا روی پام بزارم و تکون بدم . ...
14 مهر 1392

مدتی که گذشت

سلام گلای زندگی . خوبین عزیزای من . میشه گفت که حالتون خوب نیست دو تاییون بدجوری سرما خوردین . توی این مدت یا درگیر برنامه های که داشتیم بودم و یا حالم خوب نبود که بتونم خاطرات عزیزانم رو حک کنم . اتفاقات قشنگی که توی این مدت پیش اومده رو : ***ازدواج دایی غلامرضا به تاریخ هشتم شهریور ٩٢ . ***ازدواج خاله سمیه به تاریخ سی و یکم شهریور سال هزار و سیصد و نود و دو . *** رفتن گل پسرم به مدرسه .  
14 مهر 1392
1